Wednesday, July 4, 2007

مرد پنجاه و دو ساله 002


امشب مهمان داریم.لباس جدیدامو می پوشم.همونایی که مامانم آورده.امشب یه مهمونه خارجی داریم.فکر کنم اسپانیاییه.از دوستای باباس.بدبختی اینه که فردا امتحان دارم...اه ...همیشه مهمونی ، آخر هفته...
دوسش ندارم.خیلی واقعی نیست.اصلا بهش نمیاد اسپانیایی باشه. پیراهن زرشکی پوشیده.مامانم زیاد باهاش می خنده.بابام سعی می کنه ساکت تر از همیشه باشه.شاید زبون مامان قوی تره.اصلا حس خوبی ندارم.برامون شراب آورده...شراب قرمز.مامان گذاشتتش رو میز ته سالن...شراب قرمز...
یکی دوبار منو زیر چشمی نگاه کرد...همشم می خنده...ولی احساس می کنم کلکه... از تو کیفه کوله پشتیش یه پاکت در آورد که توش یه عالمه عکس بود...
مامانم کلی از دیدنشون ذوق کرد ، بابام هم لبخند خشکی داشت ، ولی جدی بود. به بهانه ای خودمو رسوندم به پشت سر مهمون اسپانیایی که عکساشو دید بزنم...یه دختر جوون ریزه مو مشکی داشت تو عکس لبخند می زد.گوشه دماغه دختره خال داشت،ولی دندوناش ردیف بود.
همه شام خوریم.بابام و آقا خارجیه سرخ شدن عین لبو.رفتن تو بالکن دارن سیگار می کشن.نصف بطری شراب هم خالی شده.سر شام بازش کردن.
دیگه این یارو داره کفرمو در میاره...دوربین دیجیتالشو در آورده داره از گلدونایه مامانم عکس می گیره.خود شیرین.
دیروز گل کو یه برگ کنده بود گذاشته بوی لای یکی از کتابای مامانش اینا.روی کتابه نوشته بود((زندگی جای دیگری ست)) یا یه همچین چیزی.کتابرو برداشتم رفتم ته سالن.اسپانیاییه داشت با مامانم تو آشپز خونه تند تند حرف می زد و دستشو بالا پایین می برد.اه ...چرا نمیره خونشون...مگه من فردا امتحان ندارم...از ته سالن روی میز بطری شرابو برداشتم ، رفتم تو دستشوی. انتقاممو ازش می گیرم...حالا واستا...بزار خالیش کنم تو دستشویی اونوقت می فهمی...اصلا بذار ببینم چی هست این که این آورده...اوه... یه کم تلخه ، ترش هم هست...انگاری بدک نیست...
نشستم گوشه دستشویی...شکمم باد کرده...بطریه خالی شد...زل زدم به برگ لای کتاب ...آه ...گل کو ...نمی دونم چرا انقدر دوست دارم...می خوام که بوست کنم...آخ...کتاب مامان اینای گل کو خیس شده...از دستم ول شد کف دست شویی...
از این یارو بدم میاد...کلی آوردم بالا...نمیدونم دارم خواب می بینم یا نه...ولی مامانم زیادی داره جیغ می زنه...چطوری برم امتحان بدم فردا...؟
به خدا من نخوردم بابا....همشو ریختم تو توالت بابا...این دوستت زیادی داشت با مامان خارجی حرف میزد بابا...من هیچی نمی فهمیدم که چی میگه بابا....تو هم میدونم نفهمیدی بابا...
اصلانم به من چه بابا...زندگی جای دیگریست بابا
...

1 comment:

Anonymous said...

LOL!

در باره ای یادداشت ها

ای قصه ها دنباله دار است