سگ قرمز

Monday, July 23, 2007

مرد پنجاه و دو ساله



گل كو خوب قد كشيده اي
رسم آن گياه ساده دل را كه كنارتنها جوي كوچه روييده پيش گرفتي،و مرا مثل هميشه متعجب ساختي
مي داني چه مي شود، دوباره به ميان خود و اتاقم مي خزم و در ميان سكوت و غبار روي ميز و شيشه ها مي رويم، دوباره از اين شاخه شكسته سبز مي شوم.مي داني چه مي شود، دوباره مرور هر آنچه خواندم و ماندم، دوباره شنيدن صداي غرش درونم را كه حالا ديگر سگي شده كه ديگر هيچ نيازي به واكسن هاري ندارد، و ديگر آن كودك هراسان نيست.
مي داني چه مي شود، تب مي كنم.و خواب مي بينم كه در راهروي يك زندان به هر كس كه بيشتر نمي شناسمش سلام مي كنم، سعي دارم كه خوب باشم، سعي دارم همه چيز را فراموش كنم و هر آنچه در حال وقوع است را به ذهن نسپارم، تا به جايي كه وقتي از خواب بيرون مي آيم و عرق سرد بر پيشاني ام نشسته هيچ چيز از گذشته و اكنون يادم نيست و براي آنكه آينده اي باقي بماند فقط دست به خيال پردازي مي زنم.مي داني كجا ايستاده اي اكنون ...
بر روي مغر سرد يك انسان
كه تنها ساعتي پيش، از شتاب يك سيلي جمجمه اش شكاف وهزاران مويرگ سرخش در معرض باد قرار گرفت، ترسيد و گم شد در شكاف تن يك گياه كه از هر تقلايي گرم تر است
اين مي شود اگر حالا كه قد كشيد ه اي دوباره بر گردي

Thursday, July 5, 2007

مرد پنجاه و دو ساله003

پشت این پنجره که خیسه...و این شوفاژی که داره پاهامو رو می سوزونه...و اون بیرون که داره شر وشر بارون میاد
عجب حال عجیبی دارم.اولین کتاب غیر درسیمو خوندم، سومین سیگار زندگیم رو هم کشیدم
در اتاق باید بسته بمونه...لای پنجره هم باز،
می خوام تنها باشم
یه بار اومدم تو راهرو ولی ندیدمت
، یه با اومدم دم پنجره ،بازم ندیدمت
می دونی چی دلم می خواست،دلم می خواست،زیر این بارون ،کنار اون برکه وسط کوچمون،بغل دستت بشینم برات شعر بخونم
با صدای دو رگه تازه بالغ شده ام
ولی ، یه چیزی داره منو میرنجونه
اون ماشینه که ساعت پنج اومد دم در خونه و تو باهاش رفتی....
،گل کو اون ازما خیلی بزرگتره ،من هنوز رانندگی بلد نیستم
این همون چیزی که باعث شده پاهامو محکم به شوفاژ فشار بدم تا بیشتر بسوزه
گل کو به من بعدا بگو اگه اون ماشین داشت، تو اون چتر قرمز مامانتو با خودت کجا بردی
بهم بگو گل کو

Wednesday, July 4, 2007

مرد پنجاه و دو ساله 002


امشب مهمان داریم.لباس جدیدامو می پوشم.همونایی که مامانم آورده.امشب یه مهمونه خارجی داریم.فکر کنم اسپانیاییه.از دوستای باباس.بدبختی اینه که فردا امتحان دارم...اه ...همیشه مهمونی ، آخر هفته...
دوسش ندارم.خیلی واقعی نیست.اصلا بهش نمیاد اسپانیایی باشه. پیراهن زرشکی پوشیده.مامانم زیاد باهاش می خنده.بابام سعی می کنه ساکت تر از همیشه باشه.شاید زبون مامان قوی تره.اصلا حس خوبی ندارم.برامون شراب آورده...شراب قرمز.مامان گذاشتتش رو میز ته سالن...شراب قرمز...
یکی دوبار منو زیر چشمی نگاه کرد...همشم می خنده...ولی احساس می کنم کلکه... از تو کیفه کوله پشتیش یه پاکت در آورد که توش یه عالمه عکس بود...
مامانم کلی از دیدنشون ذوق کرد ، بابام هم لبخند خشکی داشت ، ولی جدی بود. به بهانه ای خودمو رسوندم به پشت سر مهمون اسپانیایی که عکساشو دید بزنم...یه دختر جوون ریزه مو مشکی داشت تو عکس لبخند می زد.گوشه دماغه دختره خال داشت،ولی دندوناش ردیف بود.
همه شام خوریم.بابام و آقا خارجیه سرخ شدن عین لبو.رفتن تو بالکن دارن سیگار می کشن.نصف بطری شراب هم خالی شده.سر شام بازش کردن.
دیگه این یارو داره کفرمو در میاره...دوربین دیجیتالشو در آورده داره از گلدونایه مامانم عکس می گیره.خود شیرین.
دیروز گل کو یه برگ کنده بود گذاشته بوی لای یکی از کتابای مامانش اینا.روی کتابه نوشته بود((زندگی جای دیگری ست)) یا یه همچین چیزی.کتابرو برداشتم رفتم ته سالن.اسپانیاییه داشت با مامانم تو آشپز خونه تند تند حرف می زد و دستشو بالا پایین می برد.اه ...چرا نمیره خونشون...مگه من فردا امتحان ندارم...از ته سالن روی میز بطری شرابو برداشتم ، رفتم تو دستشوی. انتقاممو ازش می گیرم...حالا واستا...بزار خالیش کنم تو دستشویی اونوقت می فهمی...اصلا بذار ببینم چی هست این که این آورده...اوه... یه کم تلخه ، ترش هم هست...انگاری بدک نیست...
نشستم گوشه دستشویی...شکمم باد کرده...بطریه خالی شد...زل زدم به برگ لای کتاب ...آه ...گل کو ...نمی دونم چرا انقدر دوست دارم...می خوام که بوست کنم...آخ...کتاب مامان اینای گل کو خیس شده...از دستم ول شد کف دست شویی...
از این یارو بدم میاد...کلی آوردم بالا...نمیدونم دارم خواب می بینم یا نه...ولی مامانم زیادی داره جیغ می زنه...چطوری برم امتحان بدم فردا...؟
به خدا من نخوردم بابا....همشو ریختم تو توالت بابا...این دوستت زیادی داشت با مامان خارجی حرف میزد بابا...من هیچی نمی فهمیدم که چی میگه بابا....تو هم میدونم نفهمیدی بابا...
اصلانم به من چه بابا...زندگی جای دیگریست بابا
...

Tuesday, July 3, 2007

مرد پنجاه و دو ساله 001

مادرم رو تختی می شوید،پدرم سر کار است،من امروز مهد کودک نمی روم،می خواهم بمانم با گل کو بریم تو حیاط چادر بزنیم.گل کو همسایه طبقه بالاست.می خواهیم خاله بازی کنیم.دارم براش نقاشی می کنم.یه درخت می کشم که پای یه برکه سبز شده.میخوام زیر چادر ، توی حیاط بهش هدیه بدم....می خوام بوسش کنم.دیگه کم کم داریم بزرگ می شیم.بوس کردن داره سخت می شه،مگر تو خاله بازی...مداد شمعی هام دارن تموم می شن.ولی اشکال نداره ، من تو این جور مواقع سبک اختراع می کنم.هنر مدرن.از بابام شنیدم.به گل کو هم خواهم گفت...از بابام خیلی چیزا شنیدم.شنیدم که میگه کاش همینجور بچه بمونی.میگه مامانت همه حواسش به گلدونای تو بالکنه.میگه دوست دارم بازنشسته باشم که فقط نقاشی کنم
گل کو اون روز زیر چادر نقاشی رو دور کش دامنش گذاشت
بوسش کردم، ازم پرسید: دوست داری چیکاره بشی؟
گفتم : بازنشسته

Monday, July 2, 2007

مرد پنجاه و دو ساله

من چگونه به
دنیا آمدم؟
حتم دارم اسپرم پدرم روی نقاشی یک زن ریخت...و نطفه من بسته شد...جایی دیگر در رحم مادرم...
من هنوز این نقاشی را نگه داشته ام...پنجاه و دو سال از آن سال گذشته...آن زن نیز بار دار است...
شاید برادرم...شاید یک سوء تفاهم...در راه است...

در باره ای یادداشت ها

ای قصه ها دنباله دار است