Tuesday, July 3, 2007

مرد پنجاه و دو ساله 001

مادرم رو تختی می شوید،پدرم سر کار است،من امروز مهد کودک نمی روم،می خواهم بمانم با گل کو بریم تو حیاط چادر بزنیم.گل کو همسایه طبقه بالاست.می خواهیم خاله بازی کنیم.دارم براش نقاشی می کنم.یه درخت می کشم که پای یه برکه سبز شده.میخوام زیر چادر ، توی حیاط بهش هدیه بدم....می خوام بوسش کنم.دیگه کم کم داریم بزرگ می شیم.بوس کردن داره سخت می شه،مگر تو خاله بازی...مداد شمعی هام دارن تموم می شن.ولی اشکال نداره ، من تو این جور مواقع سبک اختراع می کنم.هنر مدرن.از بابام شنیدم.به گل کو هم خواهم گفت...از بابام خیلی چیزا شنیدم.شنیدم که میگه کاش همینجور بچه بمونی.میگه مامانت همه حواسش به گلدونای تو بالکنه.میگه دوست دارم بازنشسته باشم که فقط نقاشی کنم
گل کو اون روز زیر چادر نقاشی رو دور کش دامنش گذاشت
بوسش کردم، ازم پرسید: دوست داری چیکاره بشی؟
گفتم : بازنشسته

1 comment:

Anonymous said...

afarin !!!
ghashang neveshti ,
afarin !!

در باره ای یادداشت ها

ای قصه ها دنباله دار است