Thursday, July 5, 2007

مرد پنجاه و دو ساله003

پشت این پنجره که خیسه...و این شوفاژی که داره پاهامو رو می سوزونه...و اون بیرون که داره شر وشر بارون میاد
عجب حال عجیبی دارم.اولین کتاب غیر درسیمو خوندم، سومین سیگار زندگیم رو هم کشیدم
در اتاق باید بسته بمونه...لای پنجره هم باز،
می خوام تنها باشم
یه بار اومدم تو راهرو ولی ندیدمت
، یه با اومدم دم پنجره ،بازم ندیدمت
می دونی چی دلم می خواست،دلم می خواست،زیر این بارون ،کنار اون برکه وسط کوچمون،بغل دستت بشینم برات شعر بخونم
با صدای دو رگه تازه بالغ شده ام
ولی ، یه چیزی داره منو میرنجونه
اون ماشینه که ساعت پنج اومد دم در خونه و تو باهاش رفتی....
،گل کو اون ازما خیلی بزرگتره ،من هنوز رانندگی بلد نیستم
این همون چیزی که باعث شده پاهامو محکم به شوفاژ فشار بدم تا بیشتر بسوزه
گل کو به من بعدا بگو اگه اون ماشین داشت، تو اون چتر قرمز مامانتو با خودت کجا بردی
بهم بگو گل کو

4 comments:

Unknown said...

وای از احساس امسال تو گل کو،
وای از پیوستگی و شوفاژ.

Unknown said...

va az alan ta vaghti ke 52 sale beshe bahatam!!!!

Unknown said...

همه ی سوال هات تو این 52 قسمت معلوم می شه....تحمل کن!

:ي:ي:ي

Anonymous said...

naghashi az khodete?

در باره ای یادداشت ها

ای قصه ها دنباله دار است